بیخانمان شدن برای هر کسی رخ میدهد و فرقی نمیکند که در کجای این سیاره خاکی زندگی میکنید. Share ryan، دختر مهاجر سریلانکایی بود که به شدت از سمت خانوادهاش تحت فشار بود و هیچ آزادی نداشت. او در اسکاربرو زندگی میکرد و در سن ۱۷ سالگی تصمیم گرفت تا فرار کند و به اتاوا برود.
از همین موقع بود که بیخانمان شد و داستان زندگیاش بطور کل تغییر کرد. دختری که در کنار خانوادهاش زندگی میکرد و درس میخواند، حالا با زنان فاحشه و معتاد در پناهگاه زندگی میکرد و در خیابانها هم با بیخانمانها سر و کله میزد.
ولی شاره فهمید که باید کاری کند و برای همین درس خواند، در رستوران کار کرد و حالا در یک شرکت مارکتینگ حوزه فناوری استارتآپها را تبلیغ میکند. در این مطلب او سرگذشت و زندگیاش را برای تورنتو لایف روایت میکند.
من در کودکی دوران شاد و آرامی داشتم و زندگیام خوب پیش میرفت. در شهر اسکاربرو تورنتو بزرگ شدم و به همراه پدر، مادر و برادرم زندگی میکردم. مادرم مدیر شورای آموزش و پرورش منطقه بود و بعدا در کارخانهای مشغول به کار شد. پدرم دوست داشت در مدرسه کار کند و به همین خاطر مستخدم مدرسه شده بود. بعدازظهرها وقتی مشغول مطالعه میشد، من و برادرم روی پایش مینشستیم و اجازه داشتیم هنگامی که او کتاب میخواند، روی حاشیههای کتاب نقاشی بکشیم.
تغییر رفتار و پدر مادرم پس از بلوغ
وقتی پا به سن نوجوانی گذاشتم، همهچیز عوض شد. در فرهنگ سریلانکا وقتی دختری به سن بلوغ میرسد، خانوادهاش برایش مهمانی برگزار میکنند تا این مناسبت را جشن بگیرند. در روز جشن بلوغ من، پنجاه نفر از اعضای خانواده به خانه ما آمده بودند تا ورود من به سن بزرگسالی را جشن بگیرند.
یادم میآید یک ساری صورتی پر از منجوق پوشیده بودم و مهمانها روی سرم شیر میریختند. این رسمی است برای گرامیداشت باروری فرد تازه بالغ در سریلانکا. آنها همزمان با شیر ریختن، دعای شکر میخواندند.
بعد از آن، بقیه اعضای فامیل و دوستان هم به ما ملحق شدند تا در سالن رقص غذا بخوریم و برقصیم. از آن روز به بعد، پدر و مادرم با من رفتار متفاوتی داشتند. از آنجایی که من دیگر دختر بالغی شده بودم، آنها فکر میکردند به مراقبت بیشتری نیاز دارم. وقتی از مدرسه بر میگشتم، باید تمام مدت را در خانه میماندم. چرا که میترسیدند دوست پسر پیدا کنم و قبل از ازدواج رابطه جنسی داشته باشم. حتی من را از رفتن به کنسرتها و اردوهای مدرسه منع کرده بودند.
گاهی معلمهایم از مدرسه با آنها تماس میگرفتند و سعی میکردند با گفتگو نظرشان را عوض کنند. وقتی چنین شرایطی پیش میآمد، پدر و مادرم برای جلوگیری از دخالت معلمها، من را از آن مدرسه بیرون میآوردند و در مدرسه دیگری ثبتنامم میکردند. تا سن ۱۷ سالگی، سه مدرسه عوض کرده بودم و این کار همیشه برایم سخت بود. من عاشق درس خواندن بودم، چون باعث میشد احساس کنم قوی هستم و عوض کردن مدرسهها برایم دشوار بود.
من دوست پسر نداشتم، ولی پدر و مادرم شک کرده بودند
در یکی از روزهای تابستان قبل از این که وارد کلاس دوازدهم شوم، پدر و مادرم بیاجازه ایمیلم را باز کردند، ایمیلی که یکی از پسرهای چت روم فرستاده بود را خواندند. حسابی عصبانی شدند. سعی کردم برایشان توضیح دهم که او فقط یک دوست معمولی است اما گوششان بدهکار نبود.
آن روز فهمیدم که هر تصمیمی برای خودم بگیرم، مادر و پدرم را عصبانی میکند. دیگر نمیتوانستم به آن زندگی ادامه دهم. به همین خاطر، بعد از تمام شدن دبیرستان از خانه فرار کردم و بدون اطلاع پدر و مادرم به اتاوا رفتم تا با عمهام زندگی کنم.
یک ماه بعد از این که به آنجا رفتم، پدرم با عمه تماس گرفت و گفت که میخواهد بیاید و من را به خانه برگرداند.
بیخانمانی من شروع میشود؛ هجوم سرمای کانادا و گرسنگی
اصلا دوست نداشتم به خانه برگردم. بنابراین ساک قرمز رنگ بزرگم را برداشتم و از آنجا رفتم. اصلا به این فکر نکردم که با خودم کمی غذا، لباس یا نوار بهداشتی بردارم. تمام آنچه همراه خودم برده بودم کتاب بود! حتی با آن همه ترس و اضطراب، باز هم میدانستم باید درس بخوانم.
سوار اتوبوس شدم و به مرکز خرید رفتم، چون فکر میکردم آنجا مکان خوبی برای پنهان شدن باشد. اصلا به این فکر نکردم که کجا قرار است بخوابم یا غذا بخورم.
نمیتوانستم بخوابم، استرس و آدرنالین خونم آنقدر زیاد بود که تا خود صبح این طرف و آن طرف پرسه میزدم. وقتی خواستم روی چمنهای پیادهرو بنشینم، مرد کارتن خوابی نزدیک شد و سرم داد کشید که چرا در منطقه او نشستهام.
چند بلوک آن طرف تر رفتم، ولی باز هم همین اتفاق افتاد. در آخر، روی یکی از نیمکتهای پارک خوابم برد. وقتی بیدار شدم، داشتم از گرسنگی میمردم، شروع به راه رفتن کردم و داخل آشغالهای مردم سرک میکشیدم. یک تکه نان پیدا کردم که هنوز داخل کیسه پیچیده شده بود. بدون هیچ معطلی آن را خوردم. از آن به بعد برای پیدا کردن غذا داخل سطل آشغالهای رو به روی رستورانها و فروشگاههای مواد غذایی را میگشتم. اگر خیلی شانس میآوردم، تهمانده غذاهای رستوران چینی یا تیم هورتونز را پیدا میکردم و میخوردم.
کارمندهای تیم هورتونز همیشه کیسههای مافین، دونات و نان را بیرون میانداختند و من از بین آنها هرچه میتوانستم میخوردم. وقتی در خیابان زندگی کنی، چاره دیگری جز این کار نداری. در آن زمان هیچ حق انتخابی نداشتم و از تلهای به تله دیگر میافتادم.
۱۸ ساله شدم و به پناهگاه رفتم
سه هفته بعد از فرار کردنم، ۱۸ ساله شدم. در آن زمان به پناهگاهی رفتم که برای خانمهای جوان ساخته شده بود.
اگر زودتر به آنجا میرفتم، می دانستم که با پلیس تماس میگرفتند و من را تحویل پدر و مادرم میدادند. در هر یک از اتاقهای پناهگاه، چهار خانم زندگی میکردند که روی تختهای دو طبقه کوچکی میخوابیدند.
بعضی از زنان و دختران در پناهگاه معتاد بودند و بعضی در فاحشهخانه کار میکردند. خیلیهایشان هم مورد سو استفاده جنسی قرار گرفته بودند. به همین خاطر به سمت یکی از دختران باحجاب پناهگاه، جذب شدم و او به من گفت که به دلیل ازدواج اجباری از خانه فرار کرده است.
برای چندین ماه، مدام مکان زندگیام را از پناهگاه به خیابان تغییر میدادم. وقتی به نوار بهداشتی، غذا یا مکانی گرم احتیاج داشتم به پناهگاه میرفتم و در غیر این صورت در خیابان میماندم. در پناهگاه سعی میکردند تا جایی که میتوانند کمک کنند، اما من میدانستم که منابع آنها زیاد نیست. به همین دلیل گاهی بیرون میآمدم تا جا برای افراد نیازمندتر باز شود.
خیابانگردیهای شبانه و خواب در اتومبیلهای مردم
بیشتر شبها در پیادهروهای مرکز شهر میخوابیدم و وقتی هوا خیلی سرد میشد، با میله چوبلباسی در اتومبیلی را باز میکردم و شب را در آن سپری میکردم. کافی بود بتوانم نشستنی بخوابم. دلم نمیخواست خوابم عمیق شود. بدترین اتفاقی که ممکن بود برایم بیفتد، این بود که صبح صاحب اتومبیل از راه برسد و من را دستگیر کنند.
گاهی اوقات به مدرسه میرفتم و گاهی آنقدر خجالتزده بودم که روی رفتن به آنجا را نداشتم. هر روز همان لباسها تنم بود؛ یک سوییشرت سبز لیمویی و یک شلوار لی.
بهندرت میتوانستم دوش بگیرم و همیشه لباسهایم را در سینک دستشویی پمپ بنزین میشستم. از آنجایی که لباسهایم هیچوقت خوب خشک نمیشدند، همیشه بوی نم داشتند. یکبار یکی از هم کلاسیهایم تهمانده غذایش را داخل ظرف ماست گذاشت و برایم آورد، ولی بیشتر اوقات کسی در مدرسه به من توجهی نمیکرد. من دخترک بدبوی کارتنخواب کلاس بودم و هیچکس من را دوست نداشت.
مردی که میخواست من را بفروشد
یکی از روزهای سرد زمستان، در خیابان خلوتی نشسته بودم و کتاب میخواندم. یک ماشین قهوهای رنگ کلاسیک کنارم ایستاد. قیافه راننده ماشین شبیه مربیهای بسکتبال مدرسه بود؛ مردی میانسال، کچل و سفیدپوست که کاپشن چرم و شلوار خاکیرنگ به تن داشت. اول سوالاتی در مورد کتابی که میخواندم پرسید و بعد پیشنهاد داد بروم با او و همسرش زندگی کنم.
هوا به شدت سرد بود و من داشتم سرفه میکردم. یادم میآید که وقتی با هم حرف میزدیم، از دهانمان بخار میآمد. به آن سرما فکر کردم و تصمیم گرفتم پیشنهادش را قبول کنم. مرد گفت باید به ازای سرپناهی که به من میدهد کاری برایش انجام دهم. آن زمان خیلی سادهلوح بودم. فکر میکردم منظورش آشپزی و خانهداری است. وقتی پرسیدم منظورش از آن کارها چیست، گفت دوست دارد «لطفی» به دوستانش بکنم.
آنجا بود که فهمیدم میخواهد من را به مردان دیگر بفروشد و از این طریق پول بدست بیاورد. سریع فرار کردم، اما او دنبالم کرد، من را هل داد و زمین خوردم و تا میتوانست به شکمم لگد زد. وقتی رفت، به سختی روی زمین خزیدم، خودم را کنار تپه برفی رساندم و آنجا دراز کشیدم تا دردم کمی ساکت شود.
هربار سرفه میکردم درد عمیقی داخل بدنم میپیچید و دیوانهام میکرد. خوشبختانه پرستار بازنشستهای از آنجا میگذشت. او من را داخل برفها پیدا کرد. وقتی وضعیتم را دید، من را به بیمارستان رساند و آنجا دندههای شکستهام را درمان کردند. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، به پناهگاه رفتم و همانجا ماندم.
مدرسه تنها جای امن برای من بود
راز رهایی من از خیابانها، مدرسه بود. وقتی برای زندگی پناهگاه را انتخاب کردم، باید هر روز یک ساعت و نیم داخل اتوبوس مینشستم تا به مدرسه برسم. معلمها اجازه میدادند ساعتها بعد از تعطیلی مدرسه آنجا بمانم و برای درس خواندن از کامپیوترها و کتابخانه استفاده کنم. در پناهگاه هم اتاق جداگانهای به من داده بودند تا بتوانم شبها تا دیروقت مطالعه کنم. تا آخر آن سال بالاخره توانستم مدرک تحصیلیام را بگیرم و از دبیرستان فارغالتحصیل شوم.
قبل از فارغالتحصیلی یکی از کارکنان پناهگاه من را به سازمان غیرانتفاعی Dress for Success برد که با دادن لباس مناسب، وسایل لازم و حمایت از زنان بیخانمان، به آنها کمک میکرد شغلی پیدا کنند و به استقلال مالی برسند. در آنجا یک لباس قرمز رنگ توجه من را جلب کرد. وقتی آن لباس را پوشیدم، حس میکردم مثل هیلاری کلینتون مقتدر و با اعتمادبنفس شدهام.
خودم را در آینه نگاه کردم و هر هر خندیدم. انگار دوست قدیمیام را دیده بودم. با آن لباس به مصاحبه شغلی رستوران مکدونالد رفتم و کار پیدا کردم. به مدت یک سال، پولهایم را پسانداز میکردم و تا میتوانستم از رستوران غذای مجانی به خانه میبردم. فکر کنم در آن زمان حداقل صدها ساندویچ بیگ مک خورده بودم.
وقتی توانستم پول کافی پسانداز کنم، به خوابگاه عمومی افراد کمبضاعت نقل مکان کردم و در برنامه آموزش شیمی مکمستر شرکت کردم. در این زمان زندگی سختی داشتم؛ روزها سر کلاس بودم و شبها در رستوران کار میکردم.
آشتی با پدر و مادر و شروع زندگی جدید
دانشجو که بودم، بالاخره با پدر و مادرم آشتی کردم. اول برای امتحان، تلفنی با آنها صحبت کردم و وقتی از دانشکده شیمی فارغالتحصیل شدم، به جشن فارغالتحصیلیام آمدند. مدتی بعد، با همسر آیندهام ملاقات کردم. او به شدت صبور بود و در دورانی که داشتم با گذشته ترسناکم دست و پنجه نرم میکردم، من را تحمل کرد.
بعد از تحصیلم در رشته شیمی، به این موضوع علاقمند شدم که داستاننویسی چقدر روی فعالیت مغز تاثیر میگذارد. به همین خاطر به کالج سنکا رفتم، در زمینه تبلیغات مدرک گرفتم و الان برای استارتآپهای حوزه فناوری تبلیغات میکنم. در سال ۲۰۱۷ در دفترم برای کمک به سازمان غیرانتفاعی Dress for Success شروع به جمعآوری لباس کردم و برای اولینبار سرنوشتم را برای همکارانم تعریف کردم.
باید برایشان توضیح میدادم که همه نوجوانان بیخانمان تنبل، شورشگر و خطرناک نیستند. امیدوارم لباسهایی که جمعآوری کردیم، روزی به درد یکی از این نوجوانان کارتن خواب بخورد و بتواند مانند من آن را بپوشد، در مصاحبه شغلی قبول شود و زندگی تازهای برای خودش بسازد.
این مطلب نخستین بار، توسط خانم پریا اسکوئی مشاور امور مهاجرت در کانادا، در تاریخ ۲۷ آگوست ۲۰۱۹ در شماره ۲۰۷ هفتهنامهی آتش چاپ تورنتو منتشر شده است. این شماره نشریه را میتوانید از اینجا دانلود کنید. لینک مطلب هم در سایت آتش اینجاست.