یک بانوی روس که در کشور خودش موقعیت اجتماعی خوبی داشته، هنرمند و اهل تئاتر بوده، سبک اسلاوینسکی را دنبال میکرده، حالا با همسر و سه پسرش به کانادا مهاجرت کرده است؛ کشوری که او زبان مردم آن را نمیداند.
در همان روزهای نخست به سوپرمارکت میرود و به دلیل اینکه زبان انگلیسی بلد نبوده، برای اولین خرید خود دچار سردرگمی میشود: «مثل احساس غرق شدن بود. قلبم به تندی میزد و سرم گیج میرفت. در دومین روز حضور من در کانادا، در یک سوپرمارکت در تورنتو ایستاده و دستهایم را مثل گداها دراز کرده بودم.»
اما مشکل فقط زبان نبود، او با فرهنگی بزرگ شده بود که مردم در خیابان به هم لبخند نمیزدند و به کشوری آمده بود که هر روز همه در خیابان به هم لبخند میزنند و صبح بخیر میگویند.
آیا او میتواند از پس همه این گرفتاریها برآید و دوباره به روزهای خوب پر از اعتماد به نفس بازگردد؟ آیا او میتواند از لبخند کاناداییها هراس نکند و متقابلا به آنها لبخند بزند؟
نادیا سمنوفا که حالا در تورنتو زندگی میکند، از این راه دشوار میگوید.
نادیا سمنوفا هنگامی که به همراه همسر و سه پسرش به کانادا آمد، به هیچعنوان نمیتوانست با دیگران ارتباط برقرار کند، چون زبان انگلیسی بلد نبود. او حتی زمانی که به خرید میرفت، توانایی این را نداشت تا به فروشنده بگوید که چه میخواهد. نادیا در روسیه زنی فعال و عاشق تئاتر بود، ولی مهاجرت به کانادا از او آدم جدیدی ساخته بود.
همه این روزها گذشت و حالا در تورنتو زندگی میکند و زبان انگلیسی را به اندازه نیاز یاد گرفته است. او در این مطلب از روزهای اولیه مهاجرت به کانادا میگوید.
مثل احساس غرق شدن بود. قلبم به تندی میزد و سرم گیج میرفت. در دومین روز حضور من در کانادا، در یک سوپرمارکت در تورنتو ایستاده و دستهایم را مثل گداها دراز کرده بودم. به فروشنده گفتم: «من یک چیزی میخواهم که سفید است. از شیر ساخته میشود. ما آن را با سوپ Borsch میخوریم.»
فروشنده زنی شصت و چند ساله بود که پیشانیاش را نگرانی ملایمی چین انداخته بود، پرسید: «منظورت شیر و کره است یا دَلَمه؟»
پاسخ او مرا گیج کرد. با خودم گفتم دَلَمه دیگر این جا چه میگوید. دَلَمه مگر بخشی از چربی گوسفند نیست؟ البته من دَلَمه را با دنبه اشتباه گرفته بودم.
حالا این به کنار، چطور یک چیزی میتواند همزمان هم کره باشد و هم شیر؟ هم جامد باشد و هم مایع؟
زن در حالی که سعی میکرد با لبخند زدن به بهترین شکل مهماننوازی کاناداییها را به نمایش بگذارد، گفت: «عزیزم، میبخشید که سوال میکنم، ولی اهل کجا هستی؟ به نظر نمیآید روس باشی.»
چندینبار پلک زدم و دهانم را برای پاسخ باز کردم. ولی صدایی بیرون نیامد. میدانستم که میخواهم چه بگویم.
میخواستم بگویم بله، روستبارها ۸۰ درصد از جمعیت روسیه را تشکیل میدهند؛ ولی آمارها نشان میدهد که ۱۹۴ قومیت دیگر هم در این کشور زندگی میکنند.
نه، من روس به نظر نمیآیم. من در جمهوری یاقوتستان در سیبری به دنیا آمدهام.
قلمرو زادگاه من به اندازه یک سوم کانادا بزرگ است، کمتر از یک میلیون نفر جمعیت دارد و پایتخت آن، یعنی یاکوتسک، سردترین شهر روی زمین به شمار میآید.
دلم میخواست آنقدر انگلیسی بلد بودم که همهی اینها را به زبان میآوردم.
خاطرههای خوبی که از کشور خودم پشت سر گذاشته بودم
سرنوشت حس شوخ طبعی عجیبی دارد. وقتی که در روسیه زندگی میکردم، یک روز یک دانشجوی آفریقایی را در یک سوپر گوشت دیدم. سنتپترزبورگ در آن سال، زمستان واقعا سختی را پشت سر میگذاشت. تا کف رودخانهی نوا یخ بسته بود، که قبلا فقط یک بار در جریان محاصره شهر توسط نازیها، این اتفاق افتاده بود.
دختر فروشنده، در حالی که سعی میکرد به لبهای از سرما کبود شده آن مشتری زل نزند، پرسید: «چه خدمتی از من ساخته است؟»
دانشجوی خارجی انگشتهایش را با نفس خود گرم کرد و آهسته ضربهای به شیشهی ویترین فروشگاه زد.
پرسید: «اسم شما چی هست؟»
دختر از خجالت سرخ شد و گفت: «چرا میپرسی؟ اسم من ماشا است.»
دانشجو در پاسخ گفت: «بسیار خوب. من ماشا میخواهم. یک کیلو ماشا لطفا!»
آن موقع در واکنش به این مانع زبانی لبخند زدم. ولی در کانادا دیگر لبخند نمیزدم. به عنوان یک تازهوارد، بیگانگی را خیلی خوب احساس میکردم. وقتی که مردم در خیابان به من لبخند میزدند، احساس تهدید میکردم.
در روسیه کسی بیدلیل به کسی لبخند نمیزند. در حقیقت، قبل از جام جهانی فوتبال ۲۰۱۸ که در روسیه برگزار شد، جلسات آموزشی ویژهای برای داوطلبان برگزار شد تا به آنها یاد بدهند که چطور بدون دلیل لبخند بزنند. یک ضربالمثل روسی میگوید خنده بدون دلیل نشانه سبک مغزی است. روسها ترجیح میدهند اخم کنند، انگار که زندگی کسی وابسته به آن است.
موهایم را بلند کردم چون میترسیدم آرایشگاه بروم
من به هیچ وجه آمادگی مهاجرت را نداشتم. در روسیه، زبان انگلیسی بخشی از دورهی آموزشی دوران مدرسه و همچنین دانشگاه ما بود. فکر میکردم چیزهایی از زبان انگلیسی میدانم، ولی چیزهایی که من میدانستم، در مجموع به هیچ دردی نمیخورد.
من میتوانستم کلمهی «Exploitation» را هجی کنم، ولی هیچ تصوری نداشتم که چطور باید تقاضای یک چنگال کنم. هر بار که تلفن زنگ میخورد و کسی از آن طرف خط من را زیر رگبار کلمات میگرفت، به تقلا زدن میافتادم. میتوانستم فقط چند کلمه را متوجه شوم.
مجبور شدم موهایم را بلند کنم، نه به این خاطر که موی بلند دوست داشتم، بلکه چون آرایشگاهها و سالنهای زیبایی برای من مثل قلمرو ناشناختهای بود که از ورود به آنها وحشت داشتم.
من نمیتوانستم کتاب بخوانم و حتی برچسب روی بستههای غلات در هنگام خرید فراتر از سطح زبان من بود.
در کشور خودم اهل هنر بودم؛ اما اینجا
من که طرفدار سینما بودم، نزدیک بود یادم برود که اصلا سینما چیست و تا موقعی که نتفلیکس گزینهی زیرنویس را راهاندازی نکرد، هیچ فیلمی در کانادا ندیدم.
من در روسیه مثل آدمهای بالغ و عاقل زندگی میکردم، از طرفداران دو آتشه تئاتر بودم، با همان عشق ریشهدار روسی به چخوف و روش بازیگری استانیسلاوسکی.
در کانادا، تلاشم برای تماشای نمایشی در فستیوال استراتفورد به تجربهای ناراحت کننده تبدیل شد. تا جایی که با خودم گفتم لعنت بر شکسپیر!
دردسرهای همسر و سه فرزندم
خانوادهام نیز در کنار من دچار رنج و مشقت بود. من و شوهرم، قبل از آنکه پسر ۱۲ سالهمان را روز اول به مدرسه بفرستیم، صبح کلی با هم بحث کردیم که آیا باید به او آموزش بدهیم که چطور اسمش را تلفظ کند یا چطور از یک تا ۱۰ بشمارد. او در روسیه به مدرسه آموزش زبان آلمانی میرفت.
البته همهی بچههایم در رنج نبودند. مانع زبان برای پسر ۱۷ سالهام مسالهای عادی بود. او که به اختلال خوانشپریشی دچار است، برایش چندان فرقی نمیکرد که حروف صدادار را در چه زبانی با هم اشتباه بگیرد. با وجود این، میتوانم بگویم که محیط جدید کانادا در تصمیم او برای رفتن به دنبال ورزش و هنر بیتاثیر نبود.
پسر چهار ساله ما از همه خوششانستر بود، یا حداقل ما اینطور فکر میکردیم. بچهها در انطباق پیدا کردن با شرایط جدید نبوغ فراوانی دارند، اینطور نیست؟
آنها ذهنهای دستنخورده و آزادی دارند. برای بچههای کم سن و سال، ناشی بودن امری طبیعی است.
وقتی که در روسیه بودیم، کوچکترین فرزندم محور اصلی همه بازیهای مهدکودکشان بود؛ او آسودهخاطر و شادمان بود و همیشه لبخند به لب داشت. ولی انگار با تغییر زبان، همهی اینها را از دست داد.
در اولین عکسی که در مهدکودک کانادا از او گرفتند، چهرهاش گرفته و ابروهایش در هم گره خورده بود و دستهایش را به دور سینه حلقه زده بود.
آن روز به من گفت که تنها چیزی که دوست دارد به انگلیسی یاد بگیرد، این است که بگوید: «گمشو!» به زبان روسی شکایتش را اینطور با ما در میان گذاشت: «آنها از کلمات اشتباه استفاده میکنند. میگویند «Magazine» ولی منظورشان «مجله» است. دوست ندارم اینجا باشم.»
اعتماد به نفسی که بازگشته است
من هم نمیخواستم اینجا باشم. میخواستم دوباره خودم باشم، نه این آدم ناشنوا و وحشتزده و ناتوان از حرف زدن.
ولی هرطور بود، از این شرایط جان سالم به در بردم. درواقع همه نجات پیدا کردیم. البته همسرم در صنعت IT کار میکند و چندان نیازی به حرف زدن ندارد.
من همچنان لهجه زمخت و کمابیش تهدیدآمیز روسی خودم را حفظ کردهام.
حالا دیگر با شجاعت تمام به غریبهها لبخند میزنم و اگر کسی از من بپرسد ساعت چند است، خشکم نمیزند.
من اگرچه روان حرف نمیزنم، ولی دیگر موقع انگلیسی حرف زدن، به دست و پا زدن هم نمیافتم.
راستی آن چیز سفید رنگی که نا امیدانه در روزهای اول در سوپر مارکت به اشتباه دنبالش میگشتم، خامهی ترش بود. خانم مهربان فروشنده تا چیزی که میخواستم را پیدا نکرد، تسلیم نشد.
کمی بیشتر بدانیم
Cheese curd
دَلَمه یا پنیرِ تَر به شیری میگویند که بعد از مایه زدن بسته شود. شیر پس از مایه خوردن دَلَمه میشود و آب دَلَمه در کیسه گرفته میشود و آنچه میماند پنیر است.
این مطلب نخستین بار، توسط خانم پریا اسکوئی مشاور امور مهاجرت در کانادا، در تاریخ ۱۱ مارس ۲۰۱۹ در شماره ۱۸۳ هفتهنامهی آتش چاپ تورنتو منتشر شده است. این شماره نشریه را میتوانید از اینجا دانلود کنید. لینک مطلب هم در سایت آتش اینجاست.